سه احمق

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های فارس

منبع یا راوی: گردآورنده: ابوالقاسم فقیری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 333-335

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: رند

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

قصه طنز آمیزی است که در آن «مرد رندی»، پرده از حماقت برخی ملاهای مکتبی که در قدیم به کودکان درس می دادند، بر می دارد و دست آن ها را به زبان خودشان «رو» می کند. قصه «سه احمق» با گویش شیرین شیرازی روایت شده است. ما اندکی رسم الخط آن را ویرایش کرده ایم. متن کامل این روایت را نقل می کنیم.

یکی بود و یکی نبود، جل از خدای ما، هیشکی نبود. هر که بنده خدان، بگه: «یا خدا!» «یا خدا!»در روزگار قدیم، می دونید که مدرسه بدین وضع نبود. مکتب خانه هایی بود که در آن بچه ها به تحصیل می پرداختند. در همین شیراز خودمان به مکتب خانه «کتو خونه» (kotovxune) می گفتند. قصه ای را که می خوانید مربوطه به همین آخوند مکتبی هاست: روزی سه نفر از این آخوند مکتبی ها، از کوچه ای می گذشتند. بچه ای به آن ها سلام کرد. اولی گفت: «این بچه به من سلام کرده.» دومی سخنش را قطع کرده، گفت: «حضرت آقا اشتباه میفرمایید! بچه شاگرد من بوده و به من سلام کرده.» سومی هم که دید اگر دیر بجنبد، درباره اش خواهند گفت که: «نشت و نبر! (سست و تنبل)» گفت: «به هیچ کدام از شماها سلام نکرده و به من سلام کرده.» نزدیک بود سر این موضوع، ما بین آن سه تن جر و مرافعه درگیر شود. مرد رندی که ناظر جریان بود، گفت: «بگذارید من جریان کار شما را فیصله دهم. این بچه به هر کس که از همه احمق تر باشد، سلام کرده است.» آن وقت قرار شد که هر سه خاطره ای از زندگیشان را بیان کنند تا معلوم شود کدام یک احمق تر از دیگران بوده است. اولی این طور شروع کرد: «روزی در کتوخونه نشسته بودم. میلم کشید که برای ناهار ظهر، اشکنه ربی (Eckenerobi) (خوراکی است شیرازی) بخورم. کاسه ای دادم به یکی از بچه ها، گفتم: «برو از تو فلان خمره (خم) کاسه را پر از رب کن و بیاور.» هنوز بچه نرفته بود که برگشت گفت: «چه نشسته ای که یک کاکو سیاهی تو خمره است.» باور نمی کردم تا این که خودم رفتم به داخل خمره نگاه کنم. دیدم که بچه راست می گه و یک کاکاسیاه نتراشیده و نخراشیده داخل خمره است. هیچی، دردسر ندم لنگ بستم و داخل خمره شدم و به بچه ها گفتم: «اول کاکاسیاه را بیرون می فرستم. مواظب باشید! نیزارید (نگذارید) که فرار کند، تا می تونید بزنینش. هر چه داخل خمره را گشتم، دیدم که از کاکاسیاه خبری نیست. هنوز سرم را بیرون نکرده بودم که روز بد نبینید، سه چهار تا چوب به سرم خورد. هر چه داد و بیداد کردم، گفتم: «من همان آخوند مکتب دار هستم.» در بچه ها اثر نکرد که نکرد تا این که در اثر تقلای زیاد، خمره شکست. آن وقت بچه ها باور کردند که واقعاً کاکاسیاهی در کار نبوده. این بود داستان من.» دومی این طور شروع کرد: «در کتوخونه من رسم بود که هر وقت عطسه می کردم، بچه ها برایم دست می زدند تا این که یک روز دول (دلو) سرِ چاه، به چاه افتاد، رفتم تو چاه که دول را در بیاورم و قرار شد، بچه ها همگی مرا بالا بکشند. دول را بالا دادم، بند را بستم به کمرم، بچه ها شروع کردند. هنوز وسط چاه نرسیده بودم که یک هو عطسه کردم. بچه ها بند را ول کردند و شروع کردن به دست زدن. خدا نصیب هیچ تنابنده ای نکنه! از همان بالا به ته چاه افتادم. این هم بود داستان من.» سومی هم این طور شروع کرد: «روزی بچه ها تصمیم داشتند که کتوخونه را تعطیل کنند. اولی وارد شد، سلام کرد و گفت: «آخوند بد نباشه؟» دومی هم همین طور. هیچی در دسرتون نمی دم، کم کم خودم هم باور کردم. با خودم گفتم حتماً یه باکیمه (ملالی دارم). کتوخونه را تعطیل کردم به خانه آمدم. زنم تا من را دید، جلو دوید و گفت: «آخوند بد نباشه! این موقع روز چرا به خانه اومدی؟» حرف زنم باعث شد که اگر تاکنون شکی هم داشتم، برطرف شد. برام جا انداخت، خوابیدم. زنم دنبال حکیم رفت. آن روز کوفته سبزی خیلی خوبی زنم تهیه کرده بود، دلم خواست بخورم. هر چه کردم جلو خودم را بگیرم، نشد که نشد. به سراغ کوفته سبزی رفتم. هنوز اولی در دهنم بود که در واشد و زنم با حکیم وارد شدند. به وضع بدی دچار شده بودم، نمی توانستم کوفته را بخورم و نمی توانستم از دهنم بیرونش بیاندازم. ناچار دراز کشیدم. حکیم همه جایم را معاینه کرد تا چشمش به دهنم افتاد، گفت: «عجب ماده ای شده! خوب چرا زودتر خبرم نکردید. اگر یک دقیقه دیگر دیر رسیده بودم، این ماده بلای جانش می شد.» مخلص کلام نشتر را در آورد و به جانم افتاد و ذره ذره برنج ها را بیرون آورد.» مرد رند که سرگذشت هر سه را شنیده بود، رو کرد به سومی گفت: «الحق که تو از همه احمق تر هستی! و این بچه حتماً به تو سلام کرده است.» قصه ما تموم شد خاک به سر حموم شد

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد